داستان : چرخ آسیا

چرخ آسیا- (طنز)                                                                       اندیشه آنلاین/آلمان/شماره شانزدهم/فصل بهار
Water wheel
چرخ آسیا

برای بار سوم قرآن را ختم كرده بودم . مادرم می خواست برای معلم كلوچه بپزد. گندم ديم در خانه داشتيم كه از آرد آن كلوچه خوب می شد پخت. از آسيای دستی آرد نرم بدست نمی آمد . پدرم كسی نبود كه يكی دو من گندم به آسيا ببرد ، برای او سبك بود.  ناچار قرعه فال به نام من افتاد و صبحگاه يك روز آفتابی پاييز، به فرمان مادر ، كيسه گندم بدوش، راه آسيا گرفتم. س
فاصله آسيا تا خانه ما بيش از هزار متر نبود، اما همين مسافت ، برای من سفری بود. پشت در ، مادرم دعا خواند و به من دميد و سفارش كرد تند بروم و زود برگردم و من ، بسم الله گويان گام به كوچه نهادم.س
راه از ميان باغستانها ميگذشت و از دوسو ، درختان خزانزده از ديوارها سر می نمود و برگهای زرد كه رمز فنا بود با وزش باد تند، به سر و روی من می ريخت. هوا خنك و مطبوع بود. راه خلوت بود و همراه ملك عجيب، قهرمان داستان هزار و يكشب، صاحب انبان جادو كه هرچه ميخواست از آن بيرون ميكشيد، خيلی زود به سر رسيد. س
آسيا يك قلعه گلی بود با يك برج بلند كه از دو پهلوی آن دو مزغل آويخته بود. در بزرگ سنگی باز بود. عرصه آسيا تاريك بود. هوا مزه آرد می داد. از روزن كوچك طاق ، نور آفتاب چون طناب كشتی پايين افتاده بود. هوا از غبار آرد چنان غليظ بود كه نور كمرنگ به زحمت در آن نفوذ می كرد.س
پهلوی در، آسيابان پير روی سكوی سنگی پشت به ديوار لميده بود و رو به روی او كتری قراضه دودزده ، روی اجاق می جوشيد و زير آن چوبهای تر ، ترق ترق می كرد و دود ميداد.س
ور ور سنگ و هوهوی آب در محوطه تاريك، طنينی توهم انگيز داشت. خيلی زود به تاريكی مأنوس شدم و از ميان جوالها كه همه جا را پر كرده بود گذشتم و پای سنگ آسيا رسيدم. گوئی زمين لرزه داشت. روی يك سكوی بلند ، سنگ بالا ، بر سنگ زير بسرعت می گشت.س
در ديوار مجاور جائی همانند آخور ، پر از گندم بود و از زير آن چيزی همانند ناودان بر سنگ دوار افتاده بود كه از جنبش آن گندمها از گلوی سنگ بالا ، ميان دو سنگ می لغزيد . از گوشه سكو ناودانی ديگر آويخته بود كه آرد از آن فرو ميريخت.س
پهلوی سكو دريچه ای بود كه بزحمت از آن می شد گذشت. بيرون دريچه ، چرخ بزرگ با پره های پهن و دراز ، زير فشار آب آهنگی ناله مانند داشت. جوی آب از زير دو بيد كهنسال ميگذشت و از شكاف سنگی بزرگ با صدايی گنگ روی پره ها می ريخت و از زير آن ، پركف و خروشان در بستر جوی ميلغزيد. محور چرخ، از روزن ديوار تا زير سنگ آسيا كشيده بود و از انتهای آن چند دنده ستبر چوبی در يك استوانه قائم چنگ انداخته بود كه از سوراخ سنگ ريز ، می گذشت و دوپاره آهن زمخت در گلوی سنگ دوار محكم شده بود.س
تا آن روز آسيا نديده بودم. همه دنيای من از خانه تا مكتب خانه بود كه از قران و كتاب جوهری و نصاب و منشأت قائم مقام و قلمدان و چند ورق كاغذ پر بود. و حادثه بزرگ دو سه هفته يكبار، سفر به خانه مادر بزرگ بود كه از راه مكتب ، يك كوچه درازتر بود. در دهه اول محرم دنيای كوچك من وسيع و پرحادثه می شد و هر روز پسينگاه ، همراه پدرم يا تنها ، به ميدان بزرگ ميرفتم، آنجا كه طبل و سنج می زدند و علی اكبر با صدای دلنواز آواز می خواند و شمر سبيلوی چكمه پوش، زينب مظلوم نقابدار را شلاق می زد، و زنان جيغ های دلخراش ميكشيدند.س
آسيا مرا گرفته بود. بيشتر از يك ساعت از كنار سنگ ، پهلوی چرخ رفتم و باز پای سنگ برگشتم و انتقال حركت آب را از محور افقی به استوانه قائم و عبور گندمهای اسير را از ناودان لرزان به گلوی سنگ دوار و ريزش آرد را از ناودان آويخته، با شگفتی نگريستم.س
اگر منتظر نوبت می شدم كار دشوار بود. آسيابان پير به حرمت پدرم زودتر از نوبت گندم را آرد كرد و من ، ملول بودم كه بايد از ديدار آسيا چشم بپوشم، اما چاره ای نبود ، می بايد رفت . مادرم منتظر بود.س
شب، خواب آسيا ديدم و روز بعد تا نيمروز در اثنای درس خاطرم از انديشه آسيا پر بود. پس از نيمروز چنانچه به رؤيا ، ريش معلم را چون آسيابان ، سپيد می ديدم و در خاموشی مكتب از عمق جان صدای آسيا می شنيدم. روزهای بعد بهانه می جستم تا سری به آسيا بزنم ، اما نبود. چه روزها كه در آرزوی اين هوس تند گذشت و صبحگاهان كه راهی مكتب بودم، راه آسيا را با حسرت و شوق می ديدم. گذشت روزها هوس را ريشه دارتر كرد و هفته های بعد شبی نبود كه آسيا و برج بلند و مزغل آويخته و چرخ دوار و سنگ چرخان و آب جوی كه شتابان به چرخ می زد، در رؤياهای من نمودار نشود. در مشق خط «آشنا» را «آسيا» می نوشتم و در گفتگو، به جای خانه ، آسيا می گفتم. تب «آسيا» گرفته بودم، خاطرم از آسيا انباشته بود، از شوق آسيا بيتاب بودم.س
گاهی از خاطرم می گذشت كه از مكتب بگريزم و تا آسيا بروم، اما از اين انديشه می لرزيدم. در همه سالهای كودكی چنان در حصار اطاعت مادر و جذبه پدر و بيم معلم بودم كه گفتی جانم را چون پای دختران چينی در قالب آهن كرده اند. طغيان من همه به نقش خاطر بود، اما از انجام آن هراس داشتم. هوس آسيا جانم را پر كرده بود، اما اين هوس تند . چون جنين نارس ، راهی به دنيای واقع نداشت. در ظلمات پندار موج می زد و به نور نمی رسيد.س
يك شب خواب ديدم آسيابان شده ام. شب ديگر به دنبال جوال گندم در كوچه می دويدم، جوال ، جان گرفته بود و چنان شتابان می رفت كه به گَردش نمی رسيدم. يك بار به خواب ديدم كه آسيا می سازم و روز بعد اين آرزو چنان به جانم پنجه انداخت كه همه روز با آن سرگرم بودم. آسيا رؤيای بيداری من شده بود. از دوری آن آزرده بودم. می خواستم آسيا را نزديك خود داشته باشم. س
آسيای واقعی چنان بزرگ بود كه از داشتن آن نوميد بودم. می خواستم نقش خاطر را زنده كنم و آسيايی بسازم كه در خانه بگنجد. به اين انديشه خوشدل شدم. آرزو را چون آب شهدآلود می چشيدم و هوس تند آرام می گرفت.س
اما كار آسان نبود و ساختن ماشينی چنان پيچيده ، با آنهمه چرخ و پره و دنده و استوانه و سنگ و ناودان ، از برد تصور من بيرون بود. به ناچار چون پهلوان قزوينی ، شير را سبك كردم تا بشود كشيد. برج و بنا را از اول رها كردم . سنگ چنان سخت بود كه به ناچار می بايد از آن چشم پوشيد. دنده ها و استوانه قائم و ناودان و خزانه گندم يكی يكی حذف شد. ناچار برای اقناع هوس تند، چرخ بزرگ را كه محرك و جان آسيا بود هدف كردم. اگر يك چرخ داشتم ميشد گفت چيزی چون آسيا دارم و اين هم آسان نبود.س


.معلوم شد كه نامرئی شدن چنانكه اول می نمود آسان نبود 
جمجمه آدم و گربه وحشی و چوب درخت زيتون و پيه نهنگ و دست خفاش و  مغز گربه سياه 
و زهره خرگوش و پوست دباغی شده قورباغه می بايد تا طلسم خفا بسازم و چرخ هفده شای را از
 .دكان پينه دوز بياورم. داشتم از چرخ بيزار می شدم ، چندشم می شد، مرد اين ميدان نبودم


نزديك مكتب يك نجار بود كه شاگرد وی پيش معلم ، شرح امثله می خواند، اما دريغ كه هم مكتب من ، اجير استاد بود و از خود اختياری نداشت. س
همراه وی پيش استاد رفتيم ، اما او با من كه صغير بودم آماده گفتگو نبود، می بايد پدرم را همراه ببرم. نتيجه معلوم بود. می بايد از چرخ چشم بپوشم. روزنه اميد بسته شد و باز من ماندم و هوس ريشه دار كه شب و روز ، خواب و بيداری مرا پر كرده بود. رفته رفته خواب آسيا به اره و تيشه و رنده و ميخ و اسكنه مبدل شد. بيشتر شبها ابزار نجاری به خواب می ديدنم.س
عاقبت شاگرد نجار از اصرار من آماده همكاری شد. گفت : «روز جمعه بيكارم اگر چوب داشته باشی من اره و تيشه دارم، بالاخره يك كاری می كنيم.»س
بعد ازظهر پنجشنبه همه خانه را زير و رو كردم . گوشه كاهدان ، يك جعبه چوبی بود كه معلوم نبود از كی آنجا بوده است. بكمك مادرم گاز آهنگر محله را عاريه گرفتم. ميخهای جعبه را كشيدم. بيشترش پوسيده بود، اما چند تخته نسبتاً سالم بدست آمد. پيشرفتی كرده بودم. برای محور چرخ يك تكه چوب محكم لازم بود كه شاگرد نجار آماده كرد و يك بعد ازظهر جمعه كه پدرم خانه نبود با اجازه مادرم به خانه ما آمد. تا نزديك غروب از تخته پاره ها پره های چرخ را تراشيد و چوب محور را صاف كرد . می بايد محور را جابجا بشكافد و پره ها را نصب كند. برای اينكار اسكنه لازم داشت كه نبود. هنگام غروب او رفت و من ، بايد پره های تراشيده و محور آماده را پنهان كنم كه پدرم نبيند. آسيا ساختن بدعتی بود كه نمی پسنديد. با كارهای تازه مخالف بود و مرا مو به مو در خط گذشتگان می خواست.س
جمعه بعد شاگرد نجار نيامد و مرا در خميازه گذاشت. جمعه ديگر عيد قربان بود و پدرم آخوند محله را به خانه آورده بود، می بايد يك هفته ديگر انتظار كشيد. جمعه چهارم پس از نيمروز آمد. اسكنه استاد را آورده بود و مادرم به خانه راهش نداد كه چرا مال مردم را بی اجازه آورده است. ناچار در انتظار جمعه ديگر ماندم كه باز پدرم از خانه نرفت و كار معوق ماند. س
هفته ها از گذشته به آينده می دويدند و من مشتاق ، همچنان روز می شمردم.  پره ها آماده بود، محور را داشتم ، اما فرصتی نبود كه پره ها را با محور جفت كنيم.س
عاقبت آن روز مبارك آمد. پدرم جمعه را به زيارت چل دختران جوزان رفته بود و شاگرد نجار از صبح آغاز به كار كرد. اين بار اسكنه را با اجازه استاد آورده بود. خودش چنين می گفت و مادرم اصرار نداشت او را دروغگو وانمايد. آشوفته حالی من او را سهل انگار كرده بود. شاگرد نجار كه خود نيمچه استادی بود با كمك اسكنه يازده شكاف مساوی در محور ايجاد كرد و پره ها را در آن نشاند و با سريشم چوب محكم كرد.  دو سر محور را نيز خالی كرد و دو ميله كوتاه آهنی را كه با خود آورده بود در آن جا داد و اطراف ميله را با تريشه چوب پر كرد و سريشم ريخت. نزديك غروب بود كه چرخ آماده شد و مادرم دوازده شای مزد او را داد با يك شای انعام، و او خدا بركت گفت و رفت.س
اما من لبريز از خوشدلی ناگهان از اوج افتادم. آرزوی ماهها انجام شده بود. چرخ داشتم ، اما آب روان می بايد تا بگردد و نبود.س
تا نيمه شب از سوز تأسف بيدار ماندم . مادرم چرخ را در گنجه نهان كرد تا پدرم نبيند.س
 از بخت خوب جلوی جوی خانه آب داشت، اما پدر در خانه بود و نمی شد چرخ را آفتابی كرد. نزديك ظهر پدرم رفت اما مادرم به خانه پدرش رفته بود و من بر سكوی خانه با نگرانی ، گذر آب را می ديدم و غمگين بودم. گوئی آب گذران عمر من بود كه می رفت و چرخ بی جان چون اسكلت اموات در گنجه قفل شده ، خفته بود. نزديك غروب كه مادرم آمد خطر آن بود كه پدرم برسد، اما بيم خطر با شوق تجربه برنيامد. چرخ را گرفتم و پای جوی دويدم.س
با دوپاره سنگ و يك آجر و كمی خاك دو سوی جوی را كه چندان وسيع نبود بستم و چرخ را روی آن سوار كردم و همينكه به گردش افتاد گوئی جانم را به بال فرشتگان بستند كه در آسمان روشن به پرواز آمد. حركت ملايم آب در خاطرم آهنگ موسيقی سماوات داشت . پره ها كه در آب می رفت و برون می شد و قطره می پراكند آرزوهای سركوفته مرا نوازش می داد. سرمست توفيق بودم و لذت فيروزی را می چشيدم.س
ناگهان گوئی زلزله شد. چيزی كه بعداً فهميدم پاست با يك حركت، بستر چرخ را چنان برهم زد كه به يكسو پرتاب شد و من غافلگير شده ، قيافه زمخت اوسای پينه دوز را ديدم كه خم شد و چرخ عزيز را برداشت و نيشش باز شد و بی اعتنا به من شوريده ، بطرف دكانش رفت.س
فرصتی لازم بود تا بليه را هضم كنم. واقعه چنان تلخ بود كه مذاق جانم از قبول آن باك داشت. اما تغافل بيهوده بود. جای چرخ خالی بود. به چشم ديده بودم كه غول خشن آن را برده بود و از دور می ديدم كه به ديوار دكان آويخته بود و غافل از من آشفته حال ، خونسرد و بی خيال ، نشسته بود و كوك می زد و كوك می زد.س
وقتی حادثه را پذيرفتم دمی چند حيرت زده و خاموش ماندم. اما خيلی زود حيرتم به هيجان مبدل شد. س
همراه انديشه تيز رفتار به جستجوی چاره در افاق دويدم. س
اوسای پينه دوز چنان خشن بود كه توسل به او بيفايده بود. اگر می خواست چرخ مرا بدهد كه نمی برد و من كسی نبودم كه در برابر او زبونی كنم. چرخ ، عزيز بود، اما غرورم عزيزتر بود و خدا می داند در طول روزگاران برای حفظ اين پندار دست و پاگير ، چه غرامتها داده ام.س
بدبختی بزرگ آنكه زورم به اوسا نمی رسيد. پينه دوز چهار شانه درازقد ، در همه محله به مشت زنی و عربده جوئی شهره بود و من ، بچه مكتبی سيزده ساله خجول بی دست و پا ، با غول ستمگر چه می توانستم كرد. گمان ندارم در همه عمر هرگز آن همه ضعف و زبونی احساس كرده باشم.س
ناگهان آرزوی قدرت چون آب شيرين در كام تشنه كوير، بجانم دويد. از شوق می سوختم كه اميرارسلان رومی باشم و با يك ضربه شمشير ، اوسای غول را چون الهاك ديو بدو نيم كنم، چهار پاره كنم و هزار پاره كنم. س
گاهی چنان در موج شوق گم می شدم كه پنداشتی براستی امير رومی شده ام و شمشير از نيام كشيده ام. اما اين رويای دلپذير بيش از يك لحضه نبود و من حقارت ديده ستم كشيده ، كنار جوی ، درهم ريخته بودم و می ديدم كه اوسای ستمگر چرخ را برده و كاری از دستم ساخته نيست. س
در دنيای خاطر من هرچه قدرت بود ميان پدرم و معلم تقسيم می شد. معلم چنان خشك و سختگير بود كه چيزی كمتر از چرخ را گناهی بزرگ می پنداشت. چند ماه پيش يك گوی نخی را كه با مرارتهای جانكاه ساخته و پرداخته بودم از جيبم درآورد و جلوی چشمان حيرت زده من به چاقو دريد و خط و نشان كشيد كه اگر بار ديگر از اين غلطها كرده ام…س
از پدرم نيز اميدی نبود . چرخ را بی خبر او ساخته بودم و اگر خبر می شد مرا به تعرض می گرفت كه چرا ولنگاری كرده ام . خدا بيامرزدش چندان خشك نبود ، اما چنان مغرور بود كه دنيا را موبمو در قالب انديشه خود می خواست. مادرم در حصار خانه و چادر بود و می بايد از نامحرم بگريزد و از سبكی بپرهيزد و حتی شاگرد نجار چهارده ساله را از نفوذ شوق من ، به خطا به خانه راه داده بود ، از او نيز كاری ساخته نبود .س
حاكمی داشتيم كه او را نديده بودم و راه خانه اش را نمی دانستم. چگونه می شد قصه چرخ را پيش او برد ؟ پدرم چه می گفت؟ تهوری چنين، چندان بزرگ می نمود كه از مرز تصور من بيرون می دويد.س


.سرم گيج رفت ، باقی را نخواندم . هدهد يعنی شانه بسر ، چنان از دسترس من بدور بود كه سيمرغ قاف 
اين پرنده ناياب ، بندرت در باغها ديده می شد و مرغی نبود كه به دام توان گرفت. و گربه وحشی از كجا بجويم 
.و دانه خروع كه نمی دانم چيست


رژه انديشه های گوناگون در خاطر مشوشم چندان دوام يافت كه هوا مانند جانم تاريك شد، پينه دوز دكانش را تخته كرده بود و پدرم كه به خانه می رفت مرا از لب جوی به همراه برد. مادرم به نماز بود و بعد كار داشت و بعد چون در تاريكی دراز كشيده بودم نتوانست از چهره ام سّر ضميرم را بخواند .س
شنبه بدی داشتم. دكان پنبه دوز برای من سرچشمه دلهره بود ، وقتی به مكتب می رفتم ديدمش كه آرام و بی خيال ، زير چرخ آويخته به ديوار نشسته بود و درفش می زد و سوزن را بجای آن می برد و نخ را از پی آن می كشيد و پروای آن نداشت كه من سركوفته چرخ باخته، چگونه بار سنگين غمم را به مكتب می برم. دل درس خواندن نداشتم . معلم، سرما خورده بود و در آن آشفتگی ، بيماری او غنيمتی بود.س
ظهر كه از مكتب برگشتم دكان غول بسته بود . تصادفی خوش بود كه چرخ عزيز را آويخته به ديوار نبينم. بعدازظهر دردسر را بهانه كردم و در خانه ماندم. يكدم از انديشه چرخ غافل نبودم. گمان ندارم هيچ ورشكسته ای از غم مال و كالا بيشتر از من ، در غم چند پاره چوب و آهن، سوخته باشد. در هفته های انتظار و آرزو ، انديشه چرخ چنان به جانم نفوذ كرده بود كه گوئی من و چرخ يكی شده بوديم و آن موجود بی جان كه به ديوار دكان آويخته بود پاره ای از هستی من بود. شايد هم آن سركوفتگی كه از ستم پينه دوز تحمل كرده بودم بيشتر از نداشتن چرخ به رنجم داشت. غرورم درهم شكسته بود . جانم تو خورده بود و همه آرزويم اين بود كه چرخ عزيز را پس بگيرم و «من» لگدمال شده ام را ترميم كنم. اگر چرخ ديگری می داشتم اين خاصيت را نداشت. چرخ تنها نمی خواستم. چرخ را با فيروزی می خواستم. س
همه بعد از ظهر در انديشه بودم مگر از تنگنای حادثه مفری بجويم. ياد انگشتر جادو افتادم. چند ماه پيش بيشتر هزار و يكشب را خوانده بودم و بياد داشتم كه ملك عجيب ، قهرمان يكی از قصه ها ، انگشتری داشت كه وقتی دست بر نگين آن ميماليد جن نيرومند در خدمت او آماده بود. اين پندار چون شهدی پرمايه در خاطرم دويد كه اگر انگشتر جادو داشتم هم اكنون جن را احضار می كردم و دستور می دادم چرخ عزيز را از دكان پينه دوز بياورد . از تصور غلبه بر حريف ستمگر ، لرزشی ملايم و شيرين به جانم افتاد. تنم گرم شد.س
اما دريغ كه انگشتر جادو نداشتم و آن پيوستگی كه به رؤيای بيداری در يك لحضه كوتاه با ملك انگشتردار يافته بودم همانند مه رقيق در تابش واقعه گم شد، همان شدم كه بودم؛ زبون و توخورده، كينه توز و بی زور.س
ياد «اسم اعظم» افتادم. شايد شنيده باشيد كه وقتی سليمان يهودی ، بلقيس يمنی را پيش خود كشانيده بود، وزير او ، آصف برخيا، در يك چشم برهم زدن تخت خانم شاه را از مسافت دور به بيت المقدس آورد و اين از بركت « اسم اعظم » بود . اگر «نام بزرگ» را می دانستم اوسای خطاكار را وادار می كردم چرخ را پيش من آرد و زبونی كند و عذر بخواهد و ……. اما افسوس كه نام معجزه ساز را نمی دانستم.  خيلی گرفتاريها از يك كلمه می زايد. بگفته انجيل ، كلمه، خشت بنای اول دنيا است.س
سركوفتگی رنجم می داد. در تنگنای واقعه سختی افتاده بودم و چون مرغ اسير گاهی می جستم.س
به ياد نخود خفا افتادم كه هركه زير زبان می نهاد ديده نمی شد. ای خدا كجا خوانده بودم؟ يادم نبود و در تاريكی ماورای حافظه گم شده بود. چون غريقی كه به آب چنگ می زند در ظلمات لرزان خاطر می دويدم مگر نشان نخود جادو را پيدا كنم. اما راه نبود. هرچه بيشتر می جستم كمتر می يافتم. ياد مبهم نخود خفا، چون خسی بر امواج ساحل هر لحضه از من دورتر می شد.س
 يادم آمد! …. يادم آمد! ….. گمان ندارم كه ارشميدوس از يافتن قانون معروف هيجان زده تر از من شده باشد.س
قصه نخود خفا را در اسرار قاسمی خوانده بودم. چه كتاب گرانقدری بود. برای هر بليه ای طلسمی داشت. برای كشف دزد ، برای پس آوردن فراری ، برای خفا ، برای كشتن حريف و جلب معشوق و هر يك از مشكلات زمانه كه برای روييدن آن شخم و بذر لازم نيست. مادر بزرگ مادريم اين كتاب را داشت، با چند كتاب ديگر توی صندق ، كنج صندقخانه تاريك بود. يادگار پدرش بود كه به هيچ كس نشان نمی داد و من خيلی عزيز بودم كه اجازه داده بود به كتاب نزديك شوم و زير چشم او بعضی صفحات را ببينم. می گفت وقتی بزرگ شدی و ملا شدی و عقلت كامل شد همه را به تو خواهم داد.س
با نيروی تازه از جا برخاستم . مادرم اجازه داد كه تا خانه مادر بزرگ بروم و تا پشت در همراهم آمد. همه راه را دويدم . اما به ناچار منتظر ماندم تا نماز را به سر برد.س
نمی دانستم از كجا آغاز كنم . مصمم بودم كتاب نگرفته برنگردم.  پيرزن رؤف كه آثار شوق و اصرار را در چشمان من خوانده بود كمی نرم شد، اما نمی خواست به آسانی تسليم شود. می گفت: پدرم گفته بچه تا پانزده سالگی فقط بايد قرآن بخواند. كتابهای ديگر برای بچه خوب نيست. شايد بحكم همين رسم بود كه مدت شش سال در مكتب پيوسته قرآن را به سر می بردم و باز از سر می گرفتم و قرآن چهارم را تازگی آغاز كرده بودم. به اصرار من صندق را گشود. كتاب را برداشتم و به سينه فشردم و دويدم. زن فرتوت قوت دويدن نداشت . شايد هم اگر داشت نمی دويد. تا در خانه آمد و گفت : زود پس بياور . خنده گرمش جرئتم داد ، قدم سست كردم و گفتم : «به چشم. ولی می دانستم كه هرگز پس نخواهم برد.»س
تا به خانه رسيدم شب شده بود. چراغ را روغن ريختم كه كارم از كمبود روغن لنگ نشود. فتيله را مرتب كردم و با فراغت به طلسم خوانی نشستم.  با شتاب ورق زدم تا باب خفا را پيدا كردم. عبارات پيچيده بود و بعضی چيزها را به رمز نوشته بود. كمی جا خوردم. اما نوميد نشدم. در آستانه توفيق نوميد شدن روا نبود.س
برای نامرئی شدن راهای جورواجوری داشت. يكی اين بود: «بايد درخت سراج القطرب را بيابيد» و …..س
ای خدا سراج القطرب چيست؟ خوشبختانه بلافاصله توضيح داده بود كه درختی است كه به شب چون چراغ می درخشد. همان درآمد كافی بود كه از اين روش نامرئی شدن چشم بپوشم. اطمينان داشتم كه يافتن درختی كه به شب می درخشد كار من نيست. دنباله مطلب چنين بود :« و يك هد هد بياورد….» هدهد را به رمز نوشته بود كه به كمك حروف ابجد كشف كردم «……. و بكشد و خون آن را پای درخت بريزد و كشته هدهد را همانجا پنهان كند و روز بعد يك گربه وحشی بگيرد و كشته هدهد را به او بخوراند و بعد گربه را بكشد و دانه خروع را در چشم او فرو كند و زير خاك كند و چهل روز صبر كند تا خروع سبز شود و دانه كند…..»س
سرم گيج رفت ، باقی را نخواندم . هدهد يعنی شانه بسر ، چنان از دسترس من بدور بود كه سيمرغ قاف. اين پرنده ناياب ، بندرت در باغها ديده می شد و مرغی نبود كه به دام توان گرفت. و گربه وحشی از كجا بجويم و دانه خروع كه نمی دانم چيست.س
من بی دست و پای وامانده از حل معمای چرخ ، با چند معمای بزرگ روبرو بودم هركدام بزرگتر از معمای يك آسيای تمام. راههای نامرئی شدن مكرر بود، اما يكی از يكی پيچيده تر و دشوار تر. مثلاً می بايد « دانه خروع را در خون آدمی بخيسانم و در جمجمه انسانی بكارم….» يا « دانه خروع را در چشم گربه وحشی بكارم و با خون انسان آبياری كنم تا دانه بياورد…..» يا « طلسمی را بايد با چوب تازه زيتون بنويسم و …..» يا « به طالع عطارد….. پيه نهنگ را همراه خود كنم…..» يا « دست خفاش را ببرم و بخود بياويزم……» يا « زهره خرگوش و مغز گربه سياه را خشك كنم و بسايم….» يا « هفت قورباغه بگيرم و پوستشانرا دباغی كنم و ….»س
معلوم شد كه نامرئی شدن چنانكه اول می نمود آسان نبود. جمجمه آدم و گربه وحشی و چوب درخت زيتون و پيه نهنگ و دست خفاش و مغز گربه سياه و زهره خرگوش و پوست دباغی شده قورباغه می بايد تا طلسم خفا بسازم و چرخ هفده شای را از دكان پينه دوز بياورم. داشتم از چرخ بيزار می شدم ، چندشم می شد، مرد اين ميدان نبودم.س
از اوج خوشی افتادم . تو خورده و وامانده از خود رفتم. تا صبح خواب گربه سياه و قورباغه دباغی شده می ديدم . چرخ از عرصه خوابهايم بيرون رفته بود.س
صبح معلم فرستاده بود كه چرا ديروز به مكتب نرفته بودم؟ به شما نگفتم كه شاگرد سوگلی بودم و همه حرمتم از آنجا بود كه پدرم ماهانه معلم را كه يك قران نقره بود نقد می داد و در انتظار خرمن نمی ماند. ناچار با همه خستگی و دلزدگی به مكتب رفتم و باز هنگام عبور از كوچه ، چرخ را ديدم آويخته به ديوار و غمم تازه شد.س
همه پيش از ظهر در مكتب ، خموده بودم و ظهر كه به خانه برگشتم پينه دوز را ديدم كه زير چرخ نشسته بود و كوك می زد؛ دلم فشرده و غمزده وارد خانه شدم.س
   از اسرار قاسمی اميدی نبود. بخود گفتم از بياض مادر بزرگ پدری چاره جوئی كنم. خدا بيامرزدش چه زنی بود. همه روز و شب را به نماز و دعا سر می كرد. در نسب شناسی جن و ديو و پری استاد بی بدل بود. طبقات موجودات نديده را چنان خوب می شناخت كه گفتی سالها با آنها دمخور بوده است. بياض دعايش حلال مشكلات بود. يك نيمه اش سوره های قرآن بود كه با آن استخاره می كرد و خوب و بد و ميانه ، بالای نوشته بود و به كمك آن می شد با خدای والا مشورت كرد. و نيمه ديگر دعا بود؛ همه جور دعا: برای دل درد، برای قرض ، برای جستن گمشده ، برای ريزش باران و همه بلياتی كه غربال قضا پيوسته بر ابنای بشر می بيزد. اميدوار شدم. حل معما با دعا آسان بود. می بايد ده بار و صد بار يا بيشتر خواند، پوست قورباغه و مغز گربه و زهره خرگوش و دانه خروع لازم نبود.س
با حرص و التهاب بياض را زير و رو كردم . برای درماندگی دعائی بود كه می بايد صبح زود ده بار خواند. من هم درمانده بودم ، اما دعا نظرم را جلب نكرد . برای آزار دشمن نيز دعائی داشت كه می بايد صدبار با وضوع خواند.س
اوسای غول، دشمن من بود ، اما چرخ را می خواستم . آزار او فايده نداشت.  يك دعا بود كه هركس ششماه هر روز صدبار می خواند می توانست از راه دور سر دشمن را ببرد. اين هم باب كار من نبود. حوصله انتظار نداشتم.س
دعا مفصل بود ؛ بعلاوه جرعت آدمكشی نداشتم . در آن هيجان خشم كه روزهای اول بر ضد پينه دوز داشتم گاهی در خيال يا خواب گلوی او را به پنجه می فشردم ، اما هرگز از خاطرم نگذشته بود كه سرش را از تنش جدا كنم.س
ناگهان در ظلمت حيرت برقی زد ، مطلوب را يافتم . گره گشای من نادعلی بود. دعايی بود كمتر از بيست كلمه كه هركه هزار بار می خواند از ديده نهان می شد. البته می بايد هزار بار دعا را در يك جلسه از پس دو ركعت نماز با وضو خواند و اين اشكالی نداشت. انجام آن در امكان من بود. از واماندگی رها شدم؛ اوج گرفتم. س
همه شب تا صبح بر چرخ آسيا بر آسمانها می رفتم .س
صبح زود بيدار شدم بياض را باز كردم ، يكبار ديگر تفصيل را خواندم، ابهامی نداشت. هزار بار نادعلی از پس نماز مرا نامرئی می كرد و می توانستم چرخ را از دكان پينه دوز بردارم.س
از پس روزها سركوفتگی ، آسايشی احساس كردم. وقتی به مكتب می رفتم و پينه دوز را زير چرخ نشسته ديدم چندان غمگين نشدم.س
روزنه اميد باز شده بود و دير يا زود چرخ را می گرفتم. بليه موقت درخور تحمل بود. دورنمای اميد مهابت آنرا سبك می كرد.س
ظهر، زود از مكتب درآمدم.  يكبار ديگر بياض را گشودم تا مطمئن شوم اشتباه نكرده ام. براستی حيرت كردنی بود؛ كاری كه می بايد سراج القطرب داشت و گربه سياه كشت و دباغ قورباغه بود ، با خواندن هزار بار نادعلی انجام می شد و من غافل ، علاج گرفتاری را از اسرار قاسمی می جستم.س
از مدتها پيش به تلقين مادر بزرگ ، نادعلی را از حفظ داشتم و كلمات آن در خاطرم نقش بود. مصمم شدم روز بعد دعا را بخوانم و كار را يكسره كنم . معلوم بود كه می بايد دقيقاً هزار بار خوانده شود، اگر كمتر و بيشتر می شد اثر آن می رفت . می دانستم كه دعا چون فرمول شيمی است و با اندكی كم و بيش ، نتيجه دگرگون می شود. س
برای اينكار تسبيح لازم بود. مادر بزرگ تسبيح بسيار داشت، اما همه صد دانه بود و می بايد ده دور تكرار كرد تا شمار كامل شود و اين خطر بود كه بوقت انتقال از دانه آخر به دانه اول خطائی رخ دهد و زحمتها نقش بر آب شود. همه بعد از ظهر به كمك مادر بزرگ يك تسبيح هزار دانه آماده كردم و انتهای هر صد دانه ، دانه ای سپيد نهادم. چيز جالبی شده بود و با آنكه كوتاه نبود از قد من بلندتر بود.س
بنای كار را به صبح بعد نهادم و همه شب در خوابهای شيرين غوطه زدم. خواب می ديدم كه چرخ پرواز كنان به خانه ما می رسد. پره ها نورانی بود و كوچه را روشن كرده بود. باز خواب ديدم كه پينه دوز به شكل حر تعزيه ، چكمه به گردن ، به پوزش نزد من آمده است. س
بيدار شدم ، هوا تاريك و روشن بود. از جا جستم و روی بام رفتم. جانماز مادرم و تسبيح هزار دانه را همراه بردم. پهلوی ديوار كوتاه ، سايبان مهتابی بام ، جانماز را پهن كردم و نماز صبح را با خلوص خواندم. پس از آن نادعلی آغاز شد.س
البته می بايد دعا را درست خواند و كلمات را دقيق ادا كرد وگرنه اثر نداشت. اول كه تازه نفس بودم خوب پيش می رفتم. تا روز برآمد خسته شدم و گردش زبانم كند شد.  عمده كار باقی بود. سيصد بار خوانده بودم و زبانم خشكيده بود. آب برای خوردن نداشتم.س
 اگر هم داشتم جرئت خوردن نبود. هزار بار دعا را بی فاصله بايد خواند و اطمينان نداشتم كه خوردن آب پيوستگی را نمی برد.س
ظهر شد و آفتاب مرا گرفت و تشنگی سخت شد. دوسوم تسبيح را گردانده بودم و زبانم به زحمت در دهان می گشت. بدتر از همه در خانه متوجه غيبتم شده بودند. س
روز پيش مكتب نرفته بودم ؛ معلم به دنبالم فرستاده بود و مادرم دانسته بود كه در مكتب نيستم. صدای مضطرب او را می شنيدم كه از همسايگان سراغ مرا می گرفت، اما دعا می خواندم و دنباله كار را نمی شد بريد.س
ظهر گذشت و آفتاب گشت و من كه ندانسته بودم خواندن هزار نادعلی چنين دراز است در آفتاب داغ تابستان از تشنگی به عذاب بودم. كار به كندی پيش می رفت. س
صد دانه آخر را به كندی خواندم و چند دانه آخر چنان دشوار بود كه پنداشتم هرگز به سر نخواهد رسيد. نزديك عصر بود كه هزارمی را خواندم و چون سربازی كه تير آخر را به سنگر دشمن مغلوب انداخته، برای چيدن ثمرهٌ توفيق از پلكان پايين دويدم.س
روزی داغ بود و چون در كوچه كسی نبود بی گفتگو نامرئی بودم. با گامهای استوار پهنای كوچه را پيمودم . پينه دوز خفته بود و خرناس می زد. از آستان دكان گذشتم. دلم به سختی ضربان داشت ، اما از بيم نبود، از شوق بود. پای ديوار زير چرخ ايستادم ، دستم نمی رسيد. روی پنجه پا بلند شدم ، باز هم نمی رسيد. بی دغدغه چهار پايه را برداشتم و پای ديوار نهادم . بالا رفتم و چرخ عزيز را گرفتم و به سينه فشردم. شوقم چيره شد و خونسردی ام از دست رفت و به زمين جستم . از اين حركت ، چهارپايه لغزيد و به ديوار خورد و صدا برخاست. پينه دوز چشم گشود و دمی خيره ماند. تا برخيزد از دكان بيرون جستم ، كوچه را با شتاب پيمودم و تا فرياد زنان از دنبال برسد به خانه دويدم و در را بهم زدم.س

منبع:س
 ابوالقاسم پاينده


Share by: